بیسکویت‌های خونی «بهر نبردی بی امان» | درباره حاج صادق آهنگران که در سال‌های جنگ تحمیلی با نوای ماندگار خود قوت قلب رزمندگان بود منتظران امام زمان (عج) اهل خودسازی‌اند انتظار یعنی سرشار از امید بودن نقش تأثیرگذار موقوفات در تعالی جوامع اسلامی دفاع مقدس مظلوم مانده است غفلت از گنجینه دفاع مقدس قهرمانانِ خاکی‌پوش و غریب! رفت که زود بیاد، دیگه نیومد ارادتمندی که به چندین هنر آراسته بود | درباره آینه‌کار نامدار حرم رضوی دروغگو‌ها طعم ایمان را نمی‌چشند مروری بر ویژ‌گی‌های دوستی در کلام امام رضا(ع) | رفاقتی برای دنیا و آخرت اختصاص بخش عمده‌ای از موقوفات آستان قدس به پروژه‌های عام‌المنفعه تجمع بزرگ حوزویان خراسان در حمایت از جبهه مقاومت و اعتراض به جنایات رژیم اشغالگر قدس نخستین اجلاسیه بین‌المللی واقفان و ناذران رضوی برگزار شد تولیت آستان قدس رضوی در دیدار خطبای مشهد: وعاظ با مطالعه عمیق و مخاطب‌‏شناسى منبر‌ها را پرجاذبه کنند برپایی محفل روایتگری دوران دفاع مقدس در حرم امام‌رضا(ع) گردان نانوا‌ها فرهنگ عاشورا؛ پیشران دفاع از ایران
سرخط خبرها

کمال عشق و دلدادگی | روایتی از تنها شهید اروپایی دفاع مقدس

  • کد خبر: ۲۹۰۰۵۰
  • ۰۲ مهر ۱۴۰۳ - ۱۰:۵۰
کمال عشق و دلدادگی | روایتی از تنها شهید اروپایی دفاع مقدس
شهید کمال کورسل، تنها شهید اروپایی دفاع مقدس بود که در عملیات مرصاد به شهادت رسید​.

به گزارش شهرآرانیوز، روایت شهید کمال کورسل، تنها شهید اروپایی دفاع مقدس که در عملیات مرصاد به شهادت رسید​ را بخوانید:

 پاریس | کانون دانشجویان مسلمان​

مادر، همینطور که مضطربانه از پشت شیشه عینک به سکوت دکتر خیره مانده بود، پرسید: «به شما چیزی گفت؟ کسی اذیتش کرده؟ توی تونس تجربه بدی داشته؟ چرا از وقتی برگشته هیچ چیز مثل قبل نیست؟» دکتر با صبوری به دل نگرانی‌های مادر گوش می‌دهد. می‌گذارد حدس‌ها و دل شوره هایش بیرون بریزد. خوب می‌داند در متن تجربه چه تغییرات بزرگی دارد دست و پا می‌زند. 

حرف‌های زن که ته می‌کشد، عینکش را برمی دارد و برابر سکوت طولانی مادر رو به چشم‌های پر از پرسش او می‌گوید: «هیچ چیز نگران کننده‌ای وجود ندارد. ژروم بیمار نیست. او فقط مسلمان شده. کلیسا نیامدنش ربطی به اوضاع و احوال روحی اش ندارد. کلیسا دیگر انتخاب او برای عبادت نیست.» بعد امضای کوچکی پای پرونده ژروم می‌زند و بیمار بعدی را صدا می‌زند. 

مادر با چشم‌های متحیر خشکش زده. خوش حال از سلامت روح و روان پسرش، و نگران از انتخاب تازه زندگی اش. ژروم شانزده، هفده سال بیشتر ندارد. همه چیز قبل از سفر به تونس عادی بود. او سال‌ها با پدر مسلمانش زندگی کرده بود، اما هرگز تمایلی به اسلام نداشت. بعد از جدایی مادر و پدرش هم گاه به گاه پدرش را می‌دید، اما چه تحولی در سفر دونفره پدر پسری آن‌ها به تونس رخ داده بود که از ژروم، آدم تازه‌ای ساخته بود؟ شاید همه چیز به آن قرآن جیبی کوچکی برمی گردد که پدرش به او داده بود و مدام با ذره بین وراندازش می‌کرد. 

هرچه بود، این آن پسری نبود که می‌شناخت. آرام بود و مدام به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌شد. از مدرسه که برمی گشت، ابروهایش درهم کشیده بود. بعد‌ها فهمید بابت نماز خواندن گوشه وکنار دبیرستان، سوژه تمسخر هم کلاسی هایش شده. اما با تمام شدن مدرسه، اوضاع جور دیگری عوض شد. دیگر خبری از آن نوجوان درهم و بی قرار نبود. صبح‌های خیلی زود از خانه بیرون می‌زد و گاه تا روز‌ها به خانه برنمی گشت. 

رد پسر را فقط می‌شد از کانون دانشجویان مسلمانان گرفت. جایی که جوانان ایرانی مقیم پاریس جمع می‌شدند و انقلاب اسلامی ایران را در قالب تجمعات و جلسات عمومی معرفی می‌کردند. پنجشنبه شب‌ها را هم در قالب مراسمی مذهبی کنار هم سپری می‌کردند. پایان یکی از همان شب‌ها بود که با چشمانی سرخ و چهره‌ای بی قرار به خانه آمد. ماه‌ها گذشت تا مادرش راز آشفتگی آن شب را فهمید. جوانک تازه مسلمان عاشق شده بود. عاشق صاحب دعای کمیل. سفر طولانی کمال تازه شروع شده بود. از تسنن تا شیعه. از پاریس تا مدرسه حجتیه قم.

قم | مدرسه حجتیه

نشسته در یکی از غرفه‌های حوزه علمیه و دارد با آب و تاب از خاطرات روز‌های مبارزه اش در فرانسه برای هم حجره‌ای هایش می‌گوید. از مناظره با منافقینی که عین مور و ملخ ریخته بودند توی فرانسه داشتند علیه انقلاب اسلامی ایران تبلیغات می‌کردند. سر هر چهارراه شلوغ، توی ایستگاه‌های مترو، جلو نمایش خانه‌های معروف شهر و هرجا که جمعیتی بیشتر پیدا می‌شد. منافقین می‌آمدند و کمال با تسلط کامل به زبان فرانسه، هرچه رشته بودند پنبه می‌کرد.

او مسئله آموز مکتب دانشجویان مسلمان سفارت ایران بود. این آخری‌ها شده بودند حکایت جن و بسم ا.... از هر دری که سر و کله کمال پیدا می‌شد، منافقین از در دیگری می‌رفتند پی کارشان. این‌ها را می‌گفت و با شوروهیجان خاصی به خود می‌بالید که قدمی در راه انقلاب برداشته. بعد در یک آن غرق در سکوت می‌شد. 

آهی از سویدای دلش می‌کشید و می‌گفت کاش می‌شد یک بار تمام این‌ها را برای امام (ره) تعریف کنم. رخ به رخ. امام، مثل فانوس دریایی بود. کمال داشت در اقیانوس بی نهایتی دست و پا می‌زد که با نام امام (ره) و مکتب انقلابی اش، سمت و سوی تازه‌ای یافت. این آرامش و ثبات عقیده را مدیون آموخته هایش از منابر امام (ره) بود. اصلا فارسی را به شوق شنیدن سخنرانی‌های امام (ره) دنبال کرده بود. 

دلش می‌خواست انقلاب را بی واسطه دریافت کند. هرجا هم که دستش به امام (ره) نمی‌رسید، خودش را می‌کشاند پای منابر علمایی، چون آیت ا... جوادی آملی. نمازهایش را به اقامت آیت ا... بهجت می‌خواند و هرچه بیشتر می‌گذشت، از حال و احوال زادگاهش دورتر می‌شد. انگار از بدو تولد، زاده ایران بود. اولین گلوله‌ها که از غرب به خاک ایران شلیک شد، خواب از چشمان کمال گریخت. نشسته بود با چشم‌های پرحسرت، بستن بند پوتین هم حجره‌ای هایش را تماشا می‌کرد. 

خودش با دست خودش کوله پشتی رفقایش را می‌داد دستشان و بغضش را فرومی خورد. دست به دامن خیلی‌ها شده بود. می‌گفتند غیر ایرانی‌ها به دلایل امنیتی از رفتن به جبهه، معذورند. اجازه نمی‌دهند. نمی‌شود، اما مگر دل بی قرار کمال، دست بردار بود؟ به هر دری که می‌شد، زد. تمام در‌ها بسته بود. دست آخر یک نفر پیدا شد درگوشی گفت می‌تواند خودش را لابه لای رزمنده‌های لشکر بدر جا بزند برود جبهه. لشکر بدر، لشکر عراقی‌های طرف دار ایران بود. روزی که سربندش را بست و شانه به شانه عراقی ها، پا به خاک ریز‌های خط مقدم گذاشت، شبیه به همان جوان سرزنده‌ای بود که از دعای کمیل پنجشنبه شب‌های پاریس به خانه برمی گشت. همان اندازه سبکبال و دلداده و مشتاق.

کرمانشاه | تنگه چهارزبر

شهادت آرزوی شب و روزش شده بود. دست هایش را که برای قنوت بالا می‌برد، شوق شهادت از چشمانش پایین می‌ریخت، اما خبر پذیرش قطعنامه ۵۹۸، تبر به باغ آرزوهایش زد. مثل تاجر ورشکسته‌ای شده بود که بزرگ‌ترین باخت زندگی اش را داده باشد. تلخی جام شوکرانی که امام (ره) سرکشیده بود، زیر زبانش بود. احساس می‌کرد تمامش را در راه این انقلاب خرج نکرده است. 

انگار فرصت طلایی در یک حراج ارزشمند را از دست داده باشد. جانش به تنش سنگینی می‌کرد، اما روزی که خبر رسید عراقی ها، قطعنامه را زیرپا گذاشته اند و منافقین پرچم را از رژیم بعثی گرفته و روی دست هایشان بالا بردند، جان دوباره‌ای گرفت. یک بار سال‌ها قبل توی کوچه پس کوچه‌های پاریس برابر این گروهک خونخوار ایستاده بود و حالا می‌توانست در لباس رزم اسلام، سینه اش را سپر حیله هایشان کند. 

پس بار دیگر بند‌های پوتینش را گره زد، سه بار از زیر قرآن عبور کرد و پس از کلی مکافات و مخالفت و سنگ اندازی، خودش را در قالب گردان صدر به کرمانشاه رساند. از کرمانشاه با یک بالگرد رسیدند به منطقه مورد نظر. با دو سه روز معطلی در منطقه‌ای خالی از آب و غذا، توی گرمای جگرسوز مردادماه، صحرای کربلا پیش چشم همه زنده شد. 

کمال، اما صبور و سر به زیر به هم رزمانش دلگرمی‌ می‌داد. رفت روی منبر و روضه عصر روز دهم خواند. جمع را یک تنه دست گرفته بود و همین که دست از خطابه اش کشید و چند قدمی دورتر شد، با شلیک چند گلوله به دست منافقین زمین افتاد. حالا آرام آرام چشمه‌های خون از سر کمال روی خاک سرزمینی جاری می‌شد که هرچند در آن متولد نشد، اما آرزو داشت همان جا دفن شود. همان جایی که الفبای عاشقی را آموخته بود. قم. گلزار شهدا.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->